[ دلم میخواست اینی که میگیم : بهارتون مبارک !
واقعا مبارک بود اما با اتفاقات اخیر فقط میشه گفت سالتون بخیر ]
آبان آذر وای از آذر :) همه چیز از آذر شروع شد همه چیز یهویی شروع شد از آشنایی گرفته تا نامزدی و عقد ! حالا من شدم ، ما ما شدیم دونفر حالا وقتِ نوشتن از قشنگی ها و در کنارش سختی های دو نفره ست اما اینجا نه وقتشه که دفتره گونه های چالدار بسته بشه :) و کوچ کنیم به یه آدرسِ دیگه میاید دیگه ؟ :)
+ ما مشغولِ رنگ کاریِ خونه ی جدیدیم
میخوایم اول خوش رنگ و لعاب بشه بعد دعوتتون کنم
کمک میخوام واسه ساختن قالب
کسی دستِ یاری میده ؟
حراجیه خونه ی سرهنگ بود همون پالتوی نوک مدادی و چکمه های مشکی و دست کش های چرم رو پوشیدم آسمون انگار دودل که برف بریزه روی زمین یا بارون چترم رو برداشتم کلاه خزدار طوسی رو سر کردم و از پله های آپارتمان پایین رفتم همه جا ساکت بود فقط صدای بچه های دوقلوی حدیث تا توی راه پله ها میومد در رو که باز کردم هوای سرد تا مغز استخوانم رفت نه بارون بود و نه برف آسمون سیاهِ سیاه راهِ خونه ی سرهنگ رو پیش گرفتم آهسته گام برداشتن بخاطر کفه ی لیزه چکمه ها شده بود عادتم . چترم رو از دسته ش آویزوون کردم به دست چپم و دست راستم توی جیب بود . عابرها انگار که جایه مهمی برای رفتن داشتن و من هم تا خونه ی سرهنگ تقریبا نیم ساعت پیاده روی داشت که برای من یک گویا یک روز طول کشید چقدر این راه طولانی شده بود تا رسیدم سریع دستم رو روی زنگ نگه داشتم . مستخدم در رو باز کرد خوش آمد گفت وارد شدم هنوز خیلی شلوغ نشده بود کناری ایستادم و وسایل حراجی رو رصد کردم همه شیک و عتیقه میدیدمش درست سمت چپ من با بارونیه قهوه ای رنگ و کلاهی شکلاتی کمی انطرف تر از میزی که گیلاس ها را چیده بودند ایستاده بود زیر چشمی هوایش را داشتم حراجی شروع شد صدای چکش مانندی مثل پتک در سرم پیچید من همچنان حواسم پیش مرد بارانی پوشِ کلاه به سر بود و نظرخواهی زن های سانتی مانتالِ آن روزی همه چیز به فروش رسید جز یک جعبه ی موسیقی قیمت از ۱ میلیون شروع شد فریاد زدم دو میلیون گفت ۳ میلیون و من بدون هیچ فکری فریاد زدم ۴ میلیون ۴ میلیون یک ۴ میلیون دو ۴ میلیون سه فروخته شد ! نگاهش کردم نگاهمان در هم گره خورد خندید و حراجی را ترک کرد و من با ۴ میلیون از دست رفته و جعبه ی موسیقیِ فی راهِ خونه را پیش گرفتم خودش میدانست حتی با آن لبخند هم خیلی چیزهای دور را زنده میکند . در راه برگشت باران تندی می آمد . ساعت تقریبا ۸ شب بود راه برگشت طولانی تر شد و من در فکر اینکه یکسال دیگر در همچین روزی خانه ی سرهنگ اورا خواهمدید کلید را در قفل پیچاندم انگار بچه های حدیث هم خوابشان برده بود راهرو تاریک بود برق اصلی قطع شده بود وارد آپارتمان که شدم همه چیز دست نخورده مانده بود . تلویزیون را از برق کشیدم برق اضطراری را روشن کردم دمنوش گل ساعتی را توی لیوان شیشه ای دم انداختم و ب اتاق خواب رفتم جعبه ی موزیکال را روی میز کنار تخت گذاشتم آواژور را هم از برق کشیدم پنجره باز بود و تمام پرده ها خیس شده بودند یک زندگی اجباریِ رقت انگیزِ ترسناک مثل آفتاب پرست ها خودش را همرنگ پتو و تشک روی تخت کرده بود که دیده نشود نه میدانست زندگی عشق میخواهد و نه به عشق دوطرفه ایمان داشت انگار از پشت خانه ی شیشه ای اش زل زده بود به زندگیِ من و جز زل زدن کاری ازش برنمی آمد بارها توضیح داده بودم زندگیِ حیوانی هم حس دارد اما این همه سال فقط انگار در کمین نشسته بود تا مرا منصرف کند غذای روزانه اش را در سکوت میخورد و شب ها رنگ عوض میکرد و زندگی با چندر غاز حقوق من میگذشت و من هر روز در پیِ تمام کردن این زندگی بودم گاهی حتی ب این فکر میکردم که خودش و خانه ی شیشه ای اش را از پنجره ای که همیشه باز میگذاشت به بیرون پرت کنم و نقش زنی را بازی کنم که همسرش خودکشی کرده و این شود پایان زندگیِ دو نفره ی آفتاب پرستی جعبه را برداشتم و بغل کردم و بعد از خوردن دمنوش به خواب رفتم شاید روز بعد بفهمد زندگی یعنی رابطه ای دو طرفه نه چیزی که او شروع کرده بود !
امروز نامهای که پارسال به خود امسالم نوشته بودم، رسید. اینکه توی یه نگاه کلی میتونم بفهمم چی از امسالام میخواستم و به چی رسیدم و پارسال کجا بودم، خیلی لذتبخشه. امتحان نمیکنید؟
منم تابحال ننوشتم بیاید امتحان کنیم :)
بنویس
یادمه بچه که بودم چون با داییم هم سن بودیم بازی های پسرونه زیاد میکردم ماشین بازی و پلیس هفت سنگ ی قل دو قل و فوتبال دو تا اجر میشد دروازه مون تو حیاط خاتون با یه توپ چهل تیکه حالا نه که واقعا چهل تیکه باشه ها نه اما تا جا داشت توپ روی توپ میومد ازین توپ پلاستیکی های راه راه !چقدر دایی سعی میکرد بهم یاد بده دریبل کردن و لایی زدن و آخرشم نتونست آخرشم همیشه با پای زخم شده برمیگشتیم تو خونه و دعواهای مامان که پشتش پر بود از نگرانی داشتم اینارو تعریف میکردم که دیدم خیره تو صورتم لم داده بود رو کاناپه دستشو زیر سرش گذاشته بود و آرنجش شده بود تکیه گاهش بازیِ عربستان و روسیه بود عادل مشغول تحلیل بازی و من غرق توی خاطراتِ بچگی که با صداش به خودم اومدم که جام جهانی فقط چشم هات !
این منم. . .
نه پاهام 10سانت از زمین بالاترند. . .
نه موهام 10سانت از سرم بالاترند. . .
من اینجا روی زمین زندگی میکنم. . .
در جایی که من زنـــــــــــــــــــــــدگی میکنم. . .
فقط ارزش هایم منو بالا میکشن. . .
نه پاشنه کفش و کلیپس مو. . .
در یک برکه زیبا مامان اردکه 6 تا تخم داشت که یکی از آن ها بزرگتر از بقیه بود. وقتی جوجه ها از تخم بیرون آمدند مامان اردکه دید که همه جوجه هایش سفید هستند به جز یکی از آن ها که سیاه و زشت بود. جوجه اردک زشت قصه ما همیشه تنها بود و همه از او دوری میکردند. او خیلی ناراحت بود روزهای زیادی را در تنهایی سپری کرد و از خانه خارج نشد. روزی از لانه خودش خارج شد و نزدیک برکه رفت و در آب برکه یک پرنده زیبای سفید دید. گفت خوش به حالت که انقدر سفید و زیبایی اسمت چیست؟ پرنده زیبا جواب نداد جوجه اردک زشت دید که پرنده زیبا حرکات او را تقلید می کند. در کمال تعجب فهمید پرنده زیبای درون برکه خودش است. جوجه اردک زشت در واقع از اول قو بوده و به اشتباه در کنار تخم های دیگر اردک قرار گرفته بوده.
از این داستان نتیجه میگیرم که اول هیچ کس را مسخره نکنیم و دوم اینکه هیچ کس از آینده خودش خبر ندارد و ممکن است اتفاقی بیفتد که زندگیمان زیر و رو شود.
کی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. در یه جنگل زیبا حیوونهای زیادی زندگی می کردند. همه حیوون ها با هم خوب بودند به جز آقا شیره که باید هر روز یکی از حیوونا رو شکار می کرد و میخورد. حیوونای دیگه هر روز با استرس از خواب بیدار می شدن که نکنه آقا شیره امروز بخواد ما رو بخوره. یه روز حیوونا دور هم جمع شدن و گفتن باید یه فکری کنیم که از این وضع خلاص بشیم. باران چت_ باران چت
اون ها رفتن پیش شیر و گفتن ما یه فکری کردیم که هم تو راحتتر بشی هم ما هر روز نترسیم که قراره خورده بشیم. گفتن ما هر روز قرعه کشی میکنیم و خودمون از بین خودمون یکی رو میاریم تا تو بخوری و سیر بشی. شیره پیشنهاد حیوونهای جنگل رو قبول کرد. بعد از چند روز اسم خرگوش از توی قرعه کشی درومد. خرگوش باهوش یکم دیرتر رفت پیش شیره، دید که خیلی عصبانی و گرسنه است. شیر گفت چرا امروز غذام انقدر دیر شده. خرگوش گفت: حیوونها همراه من خرگوش دیگه ای فرستاده بودند. وقتی داشتم می اومدم، یه شیر دیگه توی راه ما رو دید و اون خرگوش رو از من گرفت. من بهش گفتم: اون خرگوش غذای شما هست، ولی اون شیره توجهی نکرد و عصبانی گفت: من از همه قوی ترم و این خرگوش هم حق منه. منم خیلی سریع از اونجا اومدم تا به شما خبر بدم و بهتون بگم که یه شیر دیگه هم همین نزدیکیا زندگی می کنه.
شیر گفت: جای اون شیر رو به من نشون بده. خرگوش هم شیره رو تا نزدیک یه چاه بزرگ برد. خرگوش گفت: توی این چاهه. اگه تو منو بغل کنی اونو بهت نشون میدم. آقا شیره خرگوش رو بغل کرد و توی چاه رو نگاه کرد. شیر وقتی عکس خودشونو توی آب چاه دید، خرگوش را گذاشت پایین و خودش پرید توی چاه و …
درباره این سایت