حراجیه خونه ی سرهنگ بود همون پالتوی نوک مدادی و چکمه های مشکی و دست کش های چرم رو پوشیدم آسمون انگار دودل که برف بریزه روی زمین یا بارون چترم رو برداشتم کلاه خزدار طوسی رو سر کردم و از پله های آپارتمان پایین رفتم همه جا ساکت بود فقط صدای بچه های دوقلوی حدیث تا توی راه پله ها میومد در رو که باز کردم هوای سرد تا مغز استخوانم رفت نه بارون بود و نه برف آسمون سیاهِ سیاه‌ راهِ خونه ی سرهنگ رو پیش گرفتم آهسته گام برداشتن بخاطر کفه ی لیزه چکمه ها شده بود عادتم . چترم رو از دسته ش آویزوون کردم به دست چپم و دست راستم توی جیب بود . عابرها انگار که جایه مهمی برای رفتن داشتن و من هم تا خونه ی سرهنگ تقریبا نیم ساعت پیاده روی داشت که برای من یک گویا یک روز طول کشید چقدر این راه طولانی شده بود تا رسیدم سریع دستم رو روی زنگ نگه داشتم . مستخدم در رو باز کرد خوش آمد گفت وارد شدم هنوز خیلی شلوغ نشده بود کناری ایستادم و وسایل حراجی رو رصد کردم همه شیک و عتیقه میدیدمش درست سمت چپ من با بارونیه قهوه ای رنگ و کلاهی شکلاتی کمی انطرف تر از میزی که گیلاس ها را چیده بودند ایستاده بود زیر چشمی هوایش را داشتم حراجی شروع شد صدای چکش مانندی مثل پتک در سرم پیچید من همچنان حواسم پیش مرد بارانی پوشِ کلاه به سر بود و نظرخواهی زن های سانتی مانتالِ آن روزی همه چیز به فروش رسید جز یک جعبه ی موسیقی قیمت از ۱ میلیون شروع شد فریاد زدم دو میلیون گفت ۳ میلیون و من بدون هیچ فکری فریاد زدم ۴ میلیون ۴ میلیون یک ۴ میلیون دو ۴ میلیون سه فروخته شد ! نگاهش کردم نگاهمان در هم گره خورد خندید و حراجی را ترک کرد و من با ۴ میلیون از دست رفته و جعبه ی موسیقیِ فی راهِ خونه را پیش گرفتم خودش میدانست حتی با آن لبخند هم خیلی چیزهای دور را زنده میکند . در راه برگشت باران تندی می آمد . ساعت تقریبا ۸ شب بود راه برگشت طولانی تر شد و من در فکر اینکه یکسال دیگر در همچین روزی خانه ی سرهنگ اورا خواهم‌دید کلید را در قفل پیچاندم انگار بچه های حدیث هم خوابشان برده بود راهرو تاریک بود برق اصلی قطع شده بود وارد آپارتمان که شدم همه چیز دست نخورده مانده بود . تلویزیون را از برق کشیدم برق اضطراری را روشن کردم دمنوش گل ساعتی را توی لیوان شیشه ای دم انداختم و ب اتاق خواب رفتم جعبه ی موزیکال را روی میز کنار تخت گذاشتم آواژور را هم از برق کشیدم پنجره باز بود و تمام پرده ها خیس شده بودند یک زندگی اجباریِ رقت انگیزِ ترسناک مثل آفتاب پرست ها خودش را همرنگ پتو و تشک روی تخت کرده بود که دیده نشود نه میدانست زندگی عشق میخواهد و نه به عشق دوطرفه ایمان داشت انگار از پشت خانه ی شیشه ای اش زل زده بود به زندگیِ من و جز زل زدن کاری ازش برنمی آمد بارها توضیح داده بودم زندگیِ حیوانی هم حس دارد اما این همه سال فقط انگار در کمین نشسته بود تا مرا منصرف کند غذای روزانه اش را در سکوت میخورد و شب ها رنگ عوض میکرد و زندگی با چندر غاز حقوق من میگذشت و من هر روز در پیِ تمام کردن این زندگی بودم گاهی حتی ب این فکر میکردم که خودش و خانه ی شیشه ای اش را از پنجره ای که همیشه باز میگذاشت به بیرون پرت کنم و نقش زنی را بازی کنم که همسرش خودکشی کرده و این شود پایان زندگیِ دو نفره ی آفتاب پرستی جعبه را برداشتم و بغل کردم و بعد از خوردن دمنوش به خواب رفتم شاید روز بعد بفهمد زندگی یعنی رابطه ای دو طرفه نه چیزی که او شروع کرده بود !



مشخصات

آخرین جستجو ها